part 3
ویو ادمین :
جونکوک رفت توی اتاقش و در با صدای بلندی بسته شد. سویون باید می رفت و معذرت خواهی میکرد درسته که انتقامشو گرفته بود اما روی قلبش احساس سنگینی میکرد ، سویون از روی مبل بلند شد و سمت اتق جونکوک حرکت کرد به در اتاق برادرش رسید ، تقه ی ریزی به در اتاق زد اما کسی جواب نداد سویون تصمیم گرفت بره داخل و همین کار رو هم کرد اما با دیدن صحنه ی جلوش چشماشو گرفت و برگشت ...
ویو سویون :
رفتم داخل که دیدم داره لباس میکنه و لخت بود (البته باکسرش رو داشت) ، سریع رومو برگردوندم .
جونکوک :چیه چه کار داری؟
سویون :فقط اومدم معذرت بخوام میشه منو ببخشی
جونکوک :میتونی رو تو برگردونی تموم شد .
جونکوک خودشو پرت رو تخت و به صفحه ی گوشیش خیره شد.
ویو نویسنده:
جونکوک :میشه بری از اتاقم بیرون ؟(بدون اینکه رو از رو گوشیش برداره)
سویون فهمید که الان جای بحث
نیست و باید بره بیرون اما همین که اومد بره که احساس درد زیادی توی س*ینش حس کرد ، تعادلش رو از دست داد و سیاهی...
جونکوک عین برق زده ها خودشو به سویون رسوند و قبل از اینکه دخترک به زمین بخوره در اغوش گرفتش .
جونکوک: سویون هی چشاتو وا کن باشه بخشیدم هی با توام .
جونکوک که دید فایده نداره سویون رو بغل کرد سوییچ ماشینشو برداشت و از خونه زد بیرون ، جونکوک در ماشینو باز کرد و سویون رو روی صندلی نشوند و خودشم نشست پست فرمون خیلی ترسیده بود که نکنه اتفاقی برا خواهر کوچوش بیفته ، مسیر ۴۰ دقیقه ای رو ۲۰ دقیقه ای رسید پیاده شد و سویون رو بغل کرد و رفت داخل بیمارستان یکی از پرستارا با عجله خودشو به جونکوک رسوند
پرستار: چه اتفاقی افتاده؟
جونکوک : خواهرم مشکل قلبی داره
پرستار: بزارش رو برانکارت .
جونکوک سوین رو گذاشت رو برانکارد که دکتر امد و گفت ببرینش بخش ای سی یو ....
جونکوک رفت توی اتاقش و در با صدای بلندی بسته شد. سویون باید می رفت و معذرت خواهی میکرد درسته که انتقامشو گرفته بود اما روی قلبش احساس سنگینی میکرد ، سویون از روی مبل بلند شد و سمت اتق جونکوک حرکت کرد به در اتاق برادرش رسید ، تقه ی ریزی به در اتاق زد اما کسی جواب نداد سویون تصمیم گرفت بره داخل و همین کار رو هم کرد اما با دیدن صحنه ی جلوش چشماشو گرفت و برگشت ...
ویو سویون :
رفتم داخل که دیدم داره لباس میکنه و لخت بود (البته باکسرش رو داشت) ، سریع رومو برگردوندم .
جونکوک :چیه چه کار داری؟
سویون :فقط اومدم معذرت بخوام میشه منو ببخشی
جونکوک :میتونی رو تو برگردونی تموم شد .
جونکوک خودشو پرت رو تخت و به صفحه ی گوشیش خیره شد.
ویو نویسنده:
جونکوک :میشه بری از اتاقم بیرون ؟(بدون اینکه رو از رو گوشیش برداره)
سویون فهمید که الان جای بحث
نیست و باید بره بیرون اما همین که اومد بره که احساس درد زیادی توی س*ینش حس کرد ، تعادلش رو از دست داد و سیاهی...
جونکوک عین برق زده ها خودشو به سویون رسوند و قبل از اینکه دخترک به زمین بخوره در اغوش گرفتش .
جونکوک: سویون هی چشاتو وا کن باشه بخشیدم هی با توام .
جونکوک که دید فایده نداره سویون رو بغل کرد سوییچ ماشینشو برداشت و از خونه زد بیرون ، جونکوک در ماشینو باز کرد و سویون رو روی صندلی نشوند و خودشم نشست پست فرمون خیلی ترسیده بود که نکنه اتفاقی برا خواهر کوچوش بیفته ، مسیر ۴۰ دقیقه ای رو ۲۰ دقیقه ای رسید پیاده شد و سویون رو بغل کرد و رفت داخل بیمارستان یکی از پرستارا با عجله خودشو به جونکوک رسوند
پرستار: چه اتفاقی افتاده؟
جونکوک : خواهرم مشکل قلبی داره
پرستار: بزارش رو برانکارت .
جونکوک سوین رو گذاشت رو برانکارد که دکتر امد و گفت ببرینش بخش ای سی یو ....
- ۵.۴k
- ۱۴ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط